اشتباه یک مرد!!!!!!!!!!

تا حالا عاشق شدی؟

آمار مطالب

کل مطالب : 155
کل نظرات : 23

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 44
باردید دیروز : 133
بازدید هفته : 725
بازدید ماه : 766
بازدید سال : 25553
بازدید کلی : 74893

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق به شرط چاقو و آدرس eshghrk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 44
بازدید دیروز : 133
بازدید هفته : 725
بازدید ماه : 766
بازدید کل : 74893
تعداد مطالب : 155
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1



تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : رسول حبیبی
تاریخ : سه شنبه 28 آذر 1398
نظرات

 

صبح که داشتم بطرف دفترم می رفتم سکرترم بهم گفت: صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک! از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبیبهم دست داد از اینکه یکی یادش بود.
تقریباً تا ظهر به کارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگهامروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من وشما!
خدای من این یکی از بهترین چیزهائی بودهکه میتونستم انتظار داشته باشم. باشه بریم. برای ناهار رفتیم و البته نه به جایهمیشه‌گی. برای نهار بلکه باهم رفتیم یه جای دنج و خیلی اختصاصی. اول از همه دوتامارتینی سفارش داده و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذتبردیم.
وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، مشیم رو به منکرده و گفت: میدونین، امروز روزی عالی هست، فکر نمی‌کنین که اصلاً لازم نباشهبرگردیم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فکر میکنم همچین هم لازم نباشه. اونمدر جواب گفت: پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمانمن.
وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفتش: میدونیرئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم. دلم میخواد لباس مناسبی بپوشمتا امروز همیشه به یادتون بمونه شما هم راحت باشید راحتراحت .
در جواب بهش گفتم خواهش می کنم. اون رفتتو اتاق خوابش و بعداز حدود یه پنج شش دقیقه‌ای برگشت. با یه کیک بزرگ تولد در دستشدر حالی که پشت سرش همسرم، بچه‌هام و یه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند که همهبا هم داشتند آواز «تولدت مبارک» رو می‌خوندند.
... در حالیکه من اونجا... رو اون کاناپهنشسته بودم... لخت مادرزاد!!!
 
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1631
برچسب‌ها: داستان عاشقانه ,
|
امتیاز مطلب : 122
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود